گمشده

پروين شكوري
parvin_shakouri@hotmail.com

با صداي سرفه , رزا سرش را كمي از روي بالش بلند كرد و به خانم پرايز و خانم هانزه كه روبرويش خوابيده بودند لبخند زد. بعد دستش را دراز كرد, ليوان قهوه را از روي ميز پاتختي برداشت و سرش را به راست چرخاند و از پشت پنجره به پرنده هايي كه زير آسمان پر و بال مي زدند و بالا مي رفتند نگاه كرد. ليوانش را به دهان برد و قهوه را مزه مزه كرد. آن وقت با صداي بلند گفت : « فكر مي كنم دكتر بيست و شيش يا بيست و هفت سالش بيشتر نيست, شماها چي فكر مي كنيد؟»
خانم پرايز گفت : « هيچ فكرشو نكردم . . . مي دوني , من رفته بودم رستوران صبحونه بخورم كه يكهو حالم بهم خورد . . . تو آمبولانس هيچي حاليم نشد , تا رسيديم اينجا. . .»
و سرش را برگرداند و رو به خانم هانزه لبخند زد.
خانم هانزه و خانم پرايز هر دو در حدود هفتاد سال داشتند. صبح زود ، بعد از معاينه پرستار بخش با رزا از رختخواب بلند مي شدند. يكي يكي به حمام مي رفتند, موهاي كوتاهشان را سشوار مي كشيدند و خودشان را جلو آينه اي كه بالاي دستشوئي بود آرايش مي كردند. بعد پشت ميز مربع شكلي كه كنار تخت رزا بود مي نشستند و صبحانه مي خوردند.
رزا دو دستش را زير سر گذاشت تا بخوابد. اما يك لحظه فكر كرد و چشمهايش را بست . ناگهان دكتر را ديد كه كنار تختش ايستاده و با چشمهاي عسلي رنگش او را نگاه مي كند . دهانش را باز كرد تا به اوبگويد كه از همان لحظه اول احساسش را فهميده ، كه دكتر خم شد. انگار مي خواست لبهايش را ببوسد . رزا با چشم به روبرو اشاره كرد.
وقتي به خود آمد صداي خانم پرايز را شنيد: « اينجا هر كس مسئول كار خودشه . . .»
سريع از روي تخت دستش را دراز كرد و آينه كوچكي را از توي كشوي پاتختي درآورد و به آن خيره شد . با خودش گفت : « شايد از رنگ آبي چشمام يا از گونه هاي برجسته ام . . . شايد هم . . .»
یکهو زد زير خنده و با سر انگشت دست راست موهاي بلوند كوتاهش را عقب زد . بعد به پيشاني و گونه هايش پودر زد. خانم پرايز سرش را روي بالش به طرف خانم هانزه چرخاند و گفت : « چرا حرف نمي زني ؟ بگو ببينم چی گم كردي؟»
رزا دوباره دست هایش را زير سر گذاشت و چشمهايش را بست و با خودش فكر كرد كه بعد از ترك بيمارستان كجا مي تواند دكتر را ملاقات كند ؛ و همانطور منتظر ماند , گوش به زنگ كه صداي دكتر را دوباره بشنود. مثل روز گذشته كه با صداي دكتر از خواب بيدار شده بود. صدايي كه مهربان بود . تازه فقط صدا نبود ؛ وقتي چشمهايش را باز كرد دكتر خم شد و سنجاق سرش را كه روز قبل گم كرده بود به دستش داد. بعد هم با حسرت به چشم هاي آبيش نگاه كرد.
آه بلندي كشيد و با خودش فكر كرد, چطور است به شوهرم بگويم : « براي چي ما با هم زندگي مي كنيم ؟ . . . بخاطر دخترمان؟ . . . نه اينطور نمي شود . . . بايد شروع كرد ، بايد راه و روشي را پيش گرفت كه باز زندگي، زندگي شود، نه اين طور كه حالا هست. . . ممكن است اولش مشكل باشد، بعد همه چيز روي غلتك مي افتد. هميشه همين طور است، اولش آدم مي ترسد، اما وقتي شروع مي كند و يكي دو دلخوشي پيدا مي كند ، بقيه اش خود به خود درست مي شود . . . »
یکهو سرش را از روي بالشت بلند كرد وبا صداي آهسته اي گفت : « خب وقتي با هم خوش نيستيم . . . بهتره . . .»
خانم پرايز نگاه كرد به دست راست خانم هانزه كه توي كمد بود. خانم هانزه دستش را بيرون آورد و با صداي بلند گفت : « من از اولشم مي خواستم از اينجا برم, حالام خواهش مي كنم اجازه بده ببينم پيداش مي كنم يا نه ؟»
خانم پرايز گفت : « خانم هانزه . . . چرا حرف خودتو نمي زني ؟ مگه نمي شه صاف و پوست كنده بگي به كي شك داري؟»
رزا از روي تخت بلند شد. غر مي زد: « اصلا چي رو گم كردي؟ . . .»
خانم پرايز گفت : «شنيدي ؟ به تو مي گه , مي گه چي رو گم كردي؟»
خانم هانزه نگاهي به اين طرف و نگاهي به آن طرف كرد. خانم پرايز نگاهش به رزا بود. بعد خانم هانزه دو دستش را برد توي كمد و داد زد: « مثل اينكه اينجا همه به خودشون شك دارن.»
خانم پرايز داشت شكلك در مي آورد: « مي گم چي ت گم شده ؟»
رزا دستهايش را روي سينه چفت كرده بود و آهسته آهسته وسط اتاق راه می رفت . گاهي هم مي ايستاد و انگار كه فكر كند ، به آنها خيره مي شد ؛ بيشتر به خانم هانزه و ديوار رويرويش.
جلو دستشوئي كه رسيد يك دور كامل دور خودش چرخيد. بعد عقب عقب رفت و دوباره به ديوار نگاه كرد. « آخه چرا؟ . . . من كه هميشه فكر مي كردم, شب تا صبح فكر مي كردم , هي فكر مي كردم ... چرا به فكرم نرسيد؟ »
هنوز چند قدمي به تختش نمانده بود كه دكتر با روپوش سفيد در اتاق را باز كرد:« من كه گفتم حالا نبايد راه بريد ! بيماري شما تنها قلب تون نيست. فكر مي كنم , عفونتيه كه پيدا نيست, اگر پيدا بشه, مطمئنم بعد از مدتي مي تونيد بدويد . . . »
بعد دستش را دراز كرد تا رزا را به طرف تختش ببرد. اما رزا انگار كه هول شده باشد, صداهايي مثل خس خس از سينه اش بلند شد. دكتر پرسيد : « حالتون خوبه ؟»
رزا لحاف را روي سينه اش كشيد و از همان جا دوباره به پرنده هائي كه زير آسمان بال مي زدند و بالا و پائين مي رفتند نگاه كرد. چشمهايش برق مي زد. بعد با دست راست به خانم هانزه اشاره كرد: « انگار خانم هانزه حالش خوب نيست ؛ يه چيزي گم كرده . »
خانم هانزه از بس حرصش گرفته بود در كمد را محكم بست و گفت: « من مي دونم چي گم كرده م اما شماها چي؟»
بعد هم رفت ته اتاق , روبدشامبرش را از لبه تخت برداشت و رفت طرف در .
رزا ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد. به چشمهاي دكتر نگاه كرد و آهسته گفت: «امان از دست اين خانم . همه ش فكر مي كنه يه چيزيش گم شده , تازه به هيچكس هم نمي گه چيش گم شده . . . راستي شما گفتيد با من كار داريد , نه ؟ خب , اما خواهش مي كنم يادتون باشه كه من سي و نه سالمه .»
دكتر دستش را بوسيد. بعد روي صندلي جلو او نشست و روزنامه كهنه اي را از جيبش بيرون آورد. عكس زني با موهاي كوتاه بلوند و چشمهاي درشت آبي ، وسط صفحه بود. دكتر گفت: « مي بينيد چقدر مادر من شبيه شماست؟ . . . پنج سال پيش تو جاده تصادف كرد. بعد از مرگش من خيلي تنها شدم . . .»
رزا همانطور بروبر نگاهش كرد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32233< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي