|
با صداي سرفه , رزا سرش را كمي از روي بالش بلند كرد و به خانم پرايز و خانم هانزه كه روبرويش خوابيده بودند لبخند زد. بعد دستش را دراز كرد, ليوان قهوه را از روي ميز پاتختي برداشت و سرش را به راست چرخاند و از پشت پنجره به پرنده هايي كه زير آسمان پر و بال مي زدند و بالا مي رفتند نگاه كرد. ليوانش را به دهان برد و قهوه را مزه مزه كرد. آن وقت با صداي بلند گفت : « فكر مي كنم دكتر بيست و شيش يا بيست و هفت سالش بيشتر نيست, شماها چي فكر مي كنيد؟» خانم پرايز گفت : « هيچ فكرشو نكردم . . . مي دوني , من رفته بودم رستوران صبحونه بخورم كه يكهو حالم بهم خورد . . . تو آمبولانس هيچي حاليم نشد , تا رسيديم اينجا. . .» و سرش را برگرداند و رو به خانم هانزه لبخند زد. خانم هانزه و خانم پرايز هر دو در حدود هفتاد سال داشتند. صبح زود ، بعد از معاينه پرستار بخش با رزا از رختخواب بلند مي شدند. يكي يكي به حمام مي رفتند, موهاي كوتاهشان را سشوار مي كشيدند و خودشان را جلو آينه اي كه بالاي دستشوئي بود آرايش مي كردند. بعد پشت ميز مربع شكلي كه كنار تخت رزا بود مي نشستند و صبحانه مي خوردند. رزا دو دستش را زير سر گذاشت تا بخوابد. اما يك لحظه فكر كرد و چشمهايش را بست . ناگهان دكتر را ديد كه كنار تختش ايستاده و با چشمهاي عسلي رنگش او را نگاه مي كند . دهانش را باز كرد تا به اوبگويد كه از همان لحظه اول احساسش را فهميده ، كه دكتر خم شد. انگار مي خواست لبهايش را ببوسد . رزا با چشم به روبرو اشاره كرد. وقتي به خود آمد صداي خانم پرايز را شنيد: « اينجا هر كس مسئول كار خودشه . . .» سريع از روي تخت دستش را دراز كرد و آينه كوچكي را از توي كشوي پاتختي درآورد و به آن خيره شد . با خودش گفت : « شايد از رنگ آبي چشمام يا از گونه هاي برجسته ام . . . شايد هم . . .» یکهو زد زير خنده و با سر انگشت دست راست موهاي بلوند كوتاهش را عقب زد . بعد به پيشاني و گونه هايش پودر زد. خانم پرايز سرش را روي بالش به طرف خانم هانزه چرخاند و گفت : « چرا حرف نمي زني ؟ بگو ببينم چی گم كردي؟» رزا دوباره دست هایش را زير سر گذاشت و چشمهايش را بست و با خودش فكر كرد كه بعد از ترك بيمارستان كجا مي تواند دكتر را ملاقات كند ؛ و همانطور منتظر ماند , گوش به زنگ كه صداي دكتر را دوباره بشنود. مثل روز گذشته كه با صداي دكتر از خواب بيدار شده بود. صدايي كه مهربان بود . تازه فقط صدا نبود ؛ وقتي چشمهايش را باز كرد دكتر خم شد و سنجاق سرش را كه روز قبل گم كرده بود به دستش داد. بعد هم با حسرت به چشم هاي آبيش نگاه كرد. آه بلندي كشيد و با خودش فكر كرد, چطور است به شوهرم بگويم : « براي چي ما با هم زندگي مي كنيم ؟ . . . بخاطر دخترمان؟ . . . نه اينطور نمي شود . . . بايد شروع كرد ، بايد راه و روشي را پيش گرفت كه باز زندگي، زندگي شود، نه اين طور كه حالا هست. . . ممكن است اولش مشكل باشد، بعد همه چيز روي غلتك مي افتد. هميشه همين طور است، اولش آدم مي ترسد، اما وقتي شروع مي كند و يكي دو دلخوشي پيدا مي كند ، بقيه اش خود به خود درست مي شود . . . » یکهو سرش را از روي بالشت بلند كرد وبا صداي آهسته اي گفت : « خب وقتي با هم خوش نيستيم . . . بهتره . . .» خانم پرايز نگاه كرد به دست راست خانم هانزه كه توي كمد بود. خانم هانزه دستش را بيرون آورد و با صداي بلند گفت : « من از اولشم مي خواستم از اينجا برم, حالام خواهش مي كنم اجازه بده ببينم پيداش مي كنم يا نه ؟» خانم پرايز گفت : « خانم هانزه . . . چرا حرف خودتو نمي زني ؟ مگه نمي شه صاف و پوست كنده بگي به كي شك داري؟» رزا از روي تخت بلند شد. غر مي زد: « اصلا چي رو گم كردي؟ . . .» خانم پرايز گفت : «شنيدي ؟ به تو مي گه , مي گه چي رو گم كردي؟» خانم هانزه نگاهي به اين طرف و نگاهي به آن طرف كرد. خانم پرايز نگاهش به رزا بود. بعد خانم هانزه دو دستش را برد توي كمد و داد زد: « مثل اينكه اينجا همه به خودشون شك دارن.» خانم پرايز داشت شكلك در مي آورد: « مي گم چي ت گم شده ؟» رزا دستهايش را روي سينه چفت كرده بود و آهسته آهسته وسط اتاق راه می رفت . گاهي هم مي ايستاد و انگار كه فكر كند ، به آنها خيره مي شد ؛ بيشتر به خانم هانزه و ديوار رويرويش. جلو دستشوئي كه رسيد يك دور كامل دور خودش چرخيد. بعد عقب عقب رفت و دوباره به ديوار نگاه كرد. « آخه چرا؟ . . . من كه هميشه فكر مي كردم, شب تا صبح فكر مي كردم , هي فكر مي كردم ... چرا به فكرم نرسيد؟ » هنوز چند قدمي به تختش نمانده بود كه دكتر با روپوش سفيد در اتاق را باز كرد:« من كه گفتم حالا نبايد راه بريد ! بيماري شما تنها قلب تون نيست. فكر مي كنم , عفونتيه كه پيدا نيست, اگر پيدا بشه, مطمئنم بعد از مدتي مي تونيد بدويد . . . » بعد دستش را دراز كرد تا رزا را به طرف تختش ببرد. اما رزا انگار كه هول شده باشد, صداهايي مثل خس خس از سينه اش بلند شد. دكتر پرسيد : « حالتون خوبه ؟» رزا لحاف را روي سينه اش كشيد و از همان جا دوباره به پرنده هائي كه زير آسمان بال مي زدند و بالا و پائين مي رفتند نگاه كرد. چشمهايش برق مي زد. بعد با دست راست به خانم هانزه اشاره كرد: « انگار خانم هانزه حالش خوب نيست ؛ يه چيزي گم كرده . » خانم هانزه از بس حرصش گرفته بود در كمد را محكم بست و گفت: « من مي دونم چي گم كرده م اما شماها چي؟» بعد هم رفت ته اتاق , روبدشامبرش را از لبه تخت برداشت و رفت طرف در . رزا ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد. به چشمهاي دكتر نگاه كرد و آهسته گفت: «امان از دست اين خانم . همه ش فكر مي كنه يه چيزيش گم شده , تازه به هيچكس هم نمي گه چيش گم شده . . . راستي شما گفتيد با من كار داريد , نه ؟ خب , اما خواهش مي كنم يادتون باشه كه من سي و نه سالمه .» دكتر دستش را بوسيد. بعد روي صندلي جلو او نشست و روزنامه كهنه اي را از جيبش بيرون آورد. عكس زني با موهاي كوتاه بلوند و چشمهاي درشت آبي ، وسط صفحه بود. دكتر گفت: « مي بينيد چقدر مادر من شبيه شماست؟ . . . پنج سال پيش تو جاده تصادف كرد. بعد از مرگش من خيلي تنها شدم . . .» رزا همانطور بروبر نگاهش كرد. |
|